.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۶۳→
و دستگاه رو روشن کردم...سی دی رو توش گذاشتم وفایل آهنگای شادو باز کردم...لبخندی از سر رضایت روی لبم نشست وهمین طور شانسی روی یکی از آهنگا وایسادم وپلیش کردم...
به سمت ارسلان برگشتم وکنارش نشستم...به پشتی مبل تکیه دادم وبالبخند روی لبم،محو آهنگ شدم...
همین که قسمت اول آهنگ به گوشم خورد،اخمام رفت توهم!آهنگ غمگین تر ازاین نبود؟این توفایل آهنگای شاد من چیکار میکنه؟!!...
خواستم از جابلند شم وآهنگ وعوض کنم که نگاهم خورد به ارسلان...
تمام حواسش گوش شده بود وبه آهنگ گوش می کرد!...اونقدر محو آهنگ بود که دلم نیومد،برم عوضش کنم پس توجام نشستم وبالاجبار گوش سپردم به صدای غمگین خواننده...اصلا بذار ببینم چی میگه؟!
میره سرم تاره چشم ولی یادتم...!
منو تنهایی چشم به دریم یه سر به ما بزن...
چون نمیدونم کجایی تو سمی شده فازم...
چرا نمیفهمی لعنتی بده حال من...
کجایی...
کجایی داره کنده میشه قلبم...
تو پوستو خونو روحمی تورو مگه میشه ترک کرد؟!...
شکاری از دستم...
ولی اگه میشه برگرد...
اگه میشه برگرد!...
آهنگ که تموم شد،یه آن به خودم اومدم ودیدم صورتم خیس خیسه!...من کی گریه ام گرفت؟کی بغضم شکست؟!...لعنتی...اصلا چرا گریه کردم؟...تقصیر آهنگه اس!!!خیلی دردناک بود! یه حسی بهم می گفت حال من و ارسلان وتودوری که درپیش داشتیم توصیف می کرد...شاید واقعا قراره تواین دوری دوماهه،زجر بکشیم...من تحملش وندارم.نمی تونم...
کلافه وبی حوصله بینیم وبالا کشیدم وخواستم اشکم وپاک کنم که ارسلان صدام کرد:
- دیانا...
سربلند کردم ونگاهم به نگاه منتظرش گره خورد...تونگاهش غم موج میزد.لبخند تلخی زد که دلم وبه آتیش کشوند.مهربون گفت:دیدی اونقدرام که میگی آسون نیست؟...
دستی به چشمام کشیدم واشکام وکنار زدم...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه با انگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:اصلا آسون نیست...دروغ گفتن به من نیومده!...سخت ترین کار ممکن،تحمل دوری توئه!
وقطره اشک لجوجی روی گونه ام راه گرفت...
بغض سختی گلوم ومی فشرد...به قدری سخت وآزار دهنده بود که حس می کردم نفس کم آوردم.دست وگذاشتم روی گلوم وکمی مالیدمش تا شاید گلوم از شراین بغض لعنتی خلاص بشه.
زیرلب زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ میشه ارسلان...خیلی...
زمزمه ام خیلی آروم بود...به حدی که احتمال نمی دادم ارسلان شنیده باشه...اما انگار شنید!
بایه حرکت من وکشید توآغوشش وسرم وبه سینه اش تکیه داد.چونه اش وگذاشت روی سرم ویه نفس عمیقی کشید...حلقه دستاش ودور بازوهام تنگ تر کرد...
- اگه بگی نرو،نمیرم!...فقط کافیه ازم بخوای...میلی به رفتن ندارم!...بگو نرو...تورو خدا بگو دیانا...
سرم وبه سینه اش فشار دادم...به سختی بغضم وخفه کردم وباصدای لرزونی گفتم:باید بری ارسلان...واسه جبران محبتای دایی...
- جبران محبتای دایی؟!به چه قیمتی؟...به قیمت عذاب کشیدن خودم؟به قیمت زجر دادن تو؟!...
عطر تنش وبا تمام وجود بوکشیدم...پربغض گفتم:نگو ارسلان...از این حرفا نزن!پشیمونم نکن...نظرم وعوض نکن...تصمیم درست همینه...نذار پشیمون شم...
به سمت ارسلان برگشتم وکنارش نشستم...به پشتی مبل تکیه دادم وبالبخند روی لبم،محو آهنگ شدم...
همین که قسمت اول آهنگ به گوشم خورد،اخمام رفت توهم!آهنگ غمگین تر ازاین نبود؟این توفایل آهنگای شاد من چیکار میکنه؟!!...
خواستم از جابلند شم وآهنگ وعوض کنم که نگاهم خورد به ارسلان...
تمام حواسش گوش شده بود وبه آهنگ گوش می کرد!...اونقدر محو آهنگ بود که دلم نیومد،برم عوضش کنم پس توجام نشستم وبالاجبار گوش سپردم به صدای غمگین خواننده...اصلا بذار ببینم چی میگه؟!
میره سرم تاره چشم ولی یادتم...!
منو تنهایی چشم به دریم یه سر به ما بزن...
چون نمیدونم کجایی تو سمی شده فازم...
چرا نمیفهمی لعنتی بده حال من...
کجایی...
کجایی داره کنده میشه قلبم...
تو پوستو خونو روحمی تورو مگه میشه ترک کرد؟!...
شکاری از دستم...
ولی اگه میشه برگرد...
اگه میشه برگرد!...
آهنگ که تموم شد،یه آن به خودم اومدم ودیدم صورتم خیس خیسه!...من کی گریه ام گرفت؟کی بغضم شکست؟!...لعنتی...اصلا چرا گریه کردم؟...تقصیر آهنگه اس!!!خیلی دردناک بود! یه حسی بهم می گفت حال من و ارسلان وتودوری که درپیش داشتیم توصیف می کرد...شاید واقعا قراره تواین دوری دوماهه،زجر بکشیم...من تحملش وندارم.نمی تونم...
کلافه وبی حوصله بینیم وبالا کشیدم وخواستم اشکم وپاک کنم که ارسلان صدام کرد:
- دیانا...
سربلند کردم ونگاهم به نگاه منتظرش گره خورد...تونگاهش غم موج میزد.لبخند تلخی زد که دلم وبه آتیش کشوند.مهربون گفت:دیدی اونقدرام که میگی آسون نیست؟...
دستی به چشمام کشیدم واشکام وکنار زدم...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه با انگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:اصلا آسون نیست...دروغ گفتن به من نیومده!...سخت ترین کار ممکن،تحمل دوری توئه!
وقطره اشک لجوجی روی گونه ام راه گرفت...
بغض سختی گلوم ومی فشرد...به قدری سخت وآزار دهنده بود که حس می کردم نفس کم آوردم.دست وگذاشتم روی گلوم وکمی مالیدمش تا شاید گلوم از شراین بغض لعنتی خلاص بشه.
زیرلب زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ میشه ارسلان...خیلی...
زمزمه ام خیلی آروم بود...به حدی که احتمال نمی دادم ارسلان شنیده باشه...اما انگار شنید!
بایه حرکت من وکشید توآغوشش وسرم وبه سینه اش تکیه داد.چونه اش وگذاشت روی سرم ویه نفس عمیقی کشید...حلقه دستاش ودور بازوهام تنگ تر کرد...
- اگه بگی نرو،نمیرم!...فقط کافیه ازم بخوای...میلی به رفتن ندارم!...بگو نرو...تورو خدا بگو دیانا...
سرم وبه سینه اش فشار دادم...به سختی بغضم وخفه کردم وباصدای لرزونی گفتم:باید بری ارسلان...واسه جبران محبتای دایی...
- جبران محبتای دایی؟!به چه قیمتی؟...به قیمت عذاب کشیدن خودم؟به قیمت زجر دادن تو؟!...
عطر تنش وبا تمام وجود بوکشیدم...پربغض گفتم:نگو ارسلان...از این حرفا نزن!پشیمونم نکن...نظرم وعوض نکن...تصمیم درست همینه...نذار پشیمون شم...
۷.۵k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.